خوب...
دو سال از آخرین تراوشاتم میگذره...یعنی از نوشتن آخرین تراوشاتم

چون ماهاکه کلا در حال تراوشیم هممون... حالا بعضیا مینویسن بعضیا نمینویسن

سرمایی که خوردم...سردردی که دارم...نمازی که هنوز نخوندم...امتحانی که پس فردا دارم...درسی که نخوندم...حوصله ای که ندارم...نهاری که نخوردم
همه و همه باعث شده که از شنیدن صدای بارونی که میاد نتونم لذت ببرم...

لذت؟؟...

یکی از بارون بدش میاد...یکی فقط منتظره بارون بیاد...
یه کفش باعث راحتی و لذت یه نفر میشه...همون کفش پای یکی دیگه رو آزار میده...


یه خانومی تو خونه غر میزنه میگه این فرشو جمع کن ببر بفروش دیگه خسته شدیم ازش نخ نما شده مثلا...
همون فرشو تو سمساری یکی دیگه میاد میخره میبره خونه و خانومشو خوشحال میکنه...

میگن وقتی رسوایی و عشق و عاشقی مجنون به گوش خلیفه رسید فکر کرد چقدر لیلی باید زیبا باشه که یه نفر اینجوری عاشقش شده رفت سراغ لیلی اما وقتی لیلی رو دید گفت :

این لیلی سیه چرده از کنیزان من نیز کم تر است در جمال و کمال!

پرسید: مجنون بر چه چیز تو عاشق گردیده؟

لیلی گفت: لیلی را باید از چشم مجنون دید...

توی یه قبیله ای تو آفریقا هرچی مثلا گردن زنه دراز تر باشه میگن به به چقد خوشکله واقعا




خلاصه که هممون تو توهم داریم زندگی میکنیم

راستی اینجا مخاطبی هم که نداره...تبلیغی هم که نمیشه...باور کنید بعد از دو سال که اومدم دیدم قالب وبلاگ تار عنکبوت بسته!!به زززور دیگه یه دستی به سر و روش کشیدم...

اینا رو اینجا مینویسم به سه دلیل

1-چون دستخطم بده

2-حوصله نوشتن ندارم

3-دلم میخاد

والا...

بریم دیگه

خداحافظ ای اشباح سر گردانٍ فضای مجازی

خداحافظ ای خوانندگان خیالی

خداحافظ ای... بسه دیگه بابا لوس شد اه...